Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

توقف کوشش

اگر جریان ذهن و جسم، من نیست، (که نیست) پس چرا برای توقف آن بکوشم ؟
 
وقتی بینشِ «نه من» سپری می‌شود، «من» بر می‌خیزد و رنج آغاز می‌گردد. برای ایست رنج، ضروری است که بینش «نه من» پرورش بیابد؛ وقتی بینش «نه من» پرورش یافت، لحظاتی پدید می‌آید که تعریف جریان ذهن و جسم، به «من» از بین می‌رود و در نتیجه جریان ذهن و جسم به مثابه‌ی رنج دیده نمی‌شود. آنوقت کوششی برای توقف این جریان مورد نیاز تشخیص داده نمی‌شود. همچنان که کوششی برای ادامه‌ی این جریان نیاز دیده نمی‌شود. جریان هست، «من» نیست، و هرگاه که در جریان، فریب «من» سر برآورد، همراه آن و ملازم با آن، رنج سر بر می‌آورد. نمایان شدن رنج، نمایان شدن من است.
 
کوشش، برای محدود کردن بازه‌های زمانی بروز فریب «من» است. وقتی این فریب سپری شده است، کوشش زائل می‌شود.
 
 
 

کافیه فقط خودم دست بردارم ازش

نقطه‌ی عطفی در مسیر رشد وجود داره - که رسیدن به اون جای تبریک داره - و اون، اتفاق افتادن این درک در وجود انسانه که آدم می‌فهمه در شخصیتش، در گذشته‌ش و در هر چیز که به این «ذهن و جسم» مربوطه، هیچ جنبه‌ی افتخارآمیزی وجود نداره، درست به همون اندازه که هیچ جنبه‌ی سرزنش آمیزی وجود نداره. این درک که ممکنه برای لحظاتی مثل درخشش رعد و برق پدید بیاد و بعد، از بین بره و انسان دوباره داخل بازی «من» قرار بگیره، ولی خاطره‌ی درخشش اون آگاهی تا مدتی اثر خودشو حفظ می‌کنه.
 
انسان از نادونی افتخار کردن به بعضی جنبه‌های وجود خودش دست بر میداره. این ذهن و جسم، فرآیند این ذهن و جسم، اکنون و در گذشته در شکل‌های گوناگون پدیدار شده، کارهای ازش سر زده، کنش‌هایی، واکنش‌هایی ... چیزی از اونا سزاوار افتخار کردن نیست، غرورآمیز نیست، و چیزی برای سرزنش کردن، پست شمردن، و حقارت‌آمیز دونستن وجود نداره. آدم می‌فهمه مجبور نیست خودش رو با گذشته‌ش تعریف کنه، به بعضی چیزا افتخار کنه، اونا رو مطرح کنه و پروفایل پیکچر کنه. و همزمان چیزای دیگه رو سانسور کنه، سعی کنه فراموش کنه و دغدغه‌مند باشه که در ذهن دیگران هم فراموش شده یا نه. (و یا مطرح کنه و دستمایه‌ای ازش بسازه برای بازی «تواضع») آدم می‌فهمه که این دو - افتخار کردن به خود و یا حقیر دونستن و سرزنش کردن خود - بیشتر از اینکه چیزی باشه که از دیگران به سمت آدم سرازیر میشه، چیزیه که از خود آدم شروع میشه و به سمت دیگران روانه میشه. یک فرآیند «اضافه». کافیه فقط خودم دست بردارم ازش.

 
 
 

مفهومِ ساخته شده

همیشه - جوان‌تر که بودم بیشتر - ایده‌هایی در مورد «سفرهای شگفت‌انگیز» داشتم. عجیب‌ترین و ناشناخته‌ترین چیزهایی که انسان می‌تواند ببیند و تجربه کند - و بشناسد و بفهمد - چیست ؟ در طبیعت بکر ؟ در فرهنگ‌های بدوی ؟ در فضا ؟ در کف اقیانوس ؟ در مرزهای فیزیک ؟ در فلسفه‌های عمیق ؟ ... چیست ؟ کجاست ؟ چیز تازه‌ای برای من که آن را کشف کنم.
 
حالا، در «پنج سالگی» ام، بطور روزافزون، بیشتر و بیشتر در «عجیب و ناشناخته» به پیش می‌روم. و می‌بینم شگفت‌آورترین سیر و سفر، سفری است که در آن، ایده‌ی «من» در انسان، ابتدا تکان می‌خورد، بعد متزلزل می‌شود، و بعد برای لحظاتی فرو می‌ریزد. و بعد به موازات رشد در «دامما»، تعداد این لحظات در زندگی روزانه بیشتر و بیشتر می‌شود. ایده‌ای که از اوان کودکی بطور پیش‌فرض تأمل‌ناپذیر در این «ذهن و بدن» جوانه زده، ریشه دوانده، رشد کرده، و درخت قطوری شده. «من»، «من» با این خانواده، «من» با این گذشته، این روابط، این سوابق ... احساس کردن بدن، وقتی زیاد و عمیق تداوم پیدا کند، آشکار می‌کند که این «من»، یک «ایده» است که می‌تواند کنار رود. یک «تصور»، یک «مفهومِ ساخته شده»، و مهم‌تر از همه، یک مفهومِ «زائد».
 
سفری که با شعفِ «آگاه شدن» همراه است.
 
 
 
 

چشمهایم باز است
بدن از بانگ «منم! من!» خالی است
حس به جریان فضا پیوسته
دست بر شانه‌ی اینک هستم
سار یا گنجشکی
بر شاخه‌ی بالا سرمان می‌خواند
پرم از لحظه‌ی اکنون امروز..
 
 
 
 

این، «بدن من» نیست

مشاهده‌ی دم و بازدم، پی در پی؛ و سوئیچ کردن مشاهده، به روی نقاطی در زیر سوراخ‌های بینی-بالای لب بالایی، تا حدی و تا موقعی که بشود گفت برای ده یا دوازده ثانیه – یا کمی کمتر یا بیشتر – تقریباً تمام قوای فعلی ذهن – بین 90 تا نزدیک 100 درصد قوای فعلی ذهن – مصروف مشاهده، و تقریباً تمام فرآیند مشاهده مصروف مشاهده‌ی حس‌ها در آنجا، شده. بطوریکه تقریباً بشود گفت در آن مدت هیچ نقطه‌ی دیگری در بدن در حال حس شدن نیست.
 
رها کردن این قوای متمرکز شده از نقطه‌ی کذا به سراسر بدن، در لحظات اول - که هنوز «افکار» زیر 10 درصد ظرفیت فعلی ذهن را اشغال کرده اند، و در عین اینکه هنوز چند درصدی صرف «تصور بدن» و «بُعد» می‌شد، موجب بروز این درک شد که:

«این، «بدن من» نیست»

فقط برای لحظاتی که آن هم هنوز توأم بود با نویزی از بُعد، تصور بدن و افکار شخانه‌ای. شاید برای یک لحظه، بُعد و تصور بدن نیز کنار رفت و در آن موقع «این افکارِ «من» نیست» آشکار شد.

(به یاد آوردم خاطره‌ی نشست 5-3:45 روز هشتم دوره‌ی سوم سلف کورس را – روز دهم)

 

 

 

آناتا

... تو نشست گروهی روز هفدهم، برای لحظاتی در پی چیزی که اسمشو میذارم «مشاهده‌ی بی‌اختیار حس‌های بدن از بالا به پایین و از پایین به بالا در اثر جریان خود به خودی ورود و خروج دم و بازدم» در پی این حالت، بطور خیلی روشن‌تر از قبل «آناتا» رو درک کردم. دیدم که هیچ کسی وجود نداره که بخواد به نیبانا برسه. هیچ م.پ ای تو این بدن وجود نداره. هیچ م.پ ای تو این ذهن وجود نداره. هیچ م.پ ای خارج این ذهن و بدن نیست. هیچ م.پ ای صاحب این بدن و ذهن نیست. فقط فرآیندهای دائم‌التغییر ذهن و بدن هست که بطور خود به خود داره فعل و انفعال میکنه و هیچ کسی وجود نداره که نظاره‌گر این فرآیندها باشه. مشاهده وجود داره ولی مشاهده‌گر وجود نداره. و در پی این حالت دیدم این افکار که «من قبلا اینطور بودم، اونطور بودم، فلان کارو کردم، فلان جا بودم» اینکه مثلاً «من دانشجو بودم، چهار سال پیش ویپاسانا رو شروع کردم، بعد از دوره میرم دکتری، یا میرم سربازی، یا معاف میشم میرم با ر. سی روزه میشینم» و از این دست افکار، دیدم چقدر با حقیقت فاصله داره این افکار. چقدر نامربوطه. و دقیقاً تو اون لحظات دیدم که در اثر نادونی از حس‌های بدنه که آدم اینطور میبینه قضایارو. قضایا رو با «من» میبینه..

شب است و جاری احساس می برد بدن من
رها چو بطری خالی میان حرکت رودت
 
بدون فکر و خیالات و عشق و شور و توهم
برهنه خانه ی تن را برهنه باد ورودت