Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

مفهومِ ساخته شده

همیشه - جوان‌تر که بودم بیشتر - ایده‌هایی در مورد «سفرهای شگفت‌انگیز» داشتم. عجیب‌ترین و ناشناخته‌ترین چیزهایی که انسان می‌تواند ببیند و تجربه کند - و بشناسد و بفهمد - چیست ؟ در طبیعت بکر ؟ در فرهنگ‌های بدوی ؟ در فضا ؟ در کف اقیانوس ؟ در مرزهای فیزیک ؟ در فلسفه‌های عمیق ؟ ... چیست ؟ کجاست ؟ چیز تازه‌ای برای من که آن را کشف کنم.
 
حالا، در «پنج سالگی» ام، بطور روزافزون، بیشتر و بیشتر در «عجیب و ناشناخته» به پیش می‌روم. و می‌بینم شگفت‌آورترین سیر و سفر، سفری است که در آن، ایده‌ی «من» در انسان، ابتدا تکان می‌خورد، بعد متزلزل می‌شود، و بعد برای لحظاتی فرو می‌ریزد. و بعد به موازات رشد در «دامما»، تعداد این لحظات در زندگی روزانه بیشتر و بیشتر می‌شود. ایده‌ای که از اوان کودکی بطور پیش‌فرض تأمل‌ناپذیر در این «ذهن و بدن» جوانه زده، ریشه دوانده، رشد کرده، و درخت قطوری شده. «من»، «من» با این خانواده، «من» با این گذشته، این روابط، این سوابق ... احساس کردن بدن، وقتی زیاد و عمیق تداوم پیدا کند، آشکار می‌کند که این «من»، یک «ایده» است که می‌تواند کنار رود. یک «تصور»، یک «مفهومِ ساخته شده»، و مهم‌تر از همه، یک مفهومِ «زائد».
 
سفری که با شعفِ «آگاه شدن» همراه است.
 
 
 
 

چشمهایم باز است
بدن از بانگ «منم! من!» خالی است
حس به جریان فضا پیوسته
دست بر شانه‌ی اینک هستم
سار یا گنجشکی
بر شاخه‌ی بالا سرمان می‌خواند
پرم از لحظه‌ی اکنون امروز..
 
 
 
 

این، «بدن من» نیست

مشاهده‌ی دم و بازدم، پی در پی؛ و سوئیچ کردن مشاهده، به روی نقاطی در زیر سوراخ‌های بینی-بالای لب بالایی، تا حدی و تا موقعی که بشود گفت برای ده یا دوازده ثانیه – یا کمی کمتر یا بیشتر – تقریباً تمام قوای فعلی ذهن – بین 90 تا نزدیک 100 درصد قوای فعلی ذهن – مصروف مشاهده، و تقریباً تمام فرآیند مشاهده مصروف مشاهده‌ی حس‌ها در آنجا، شده. بطوریکه تقریباً بشود گفت در آن مدت هیچ نقطه‌ی دیگری در بدن در حال حس شدن نیست.
 
رها کردن این قوای متمرکز شده از نقطه‌ی کذا به سراسر بدن، در لحظات اول - که هنوز «افکار» زیر 10 درصد ظرفیت فعلی ذهن را اشغال کرده اند، و در عین اینکه هنوز چند درصدی صرف «تصور بدن» و «بُعد» می‌شد، موجب بروز این درک شد که:

«این، «بدن من» نیست»

فقط برای لحظاتی که آن هم هنوز توأم بود با نویزی از بُعد، تصور بدن و افکار شخانه‌ای. شاید برای یک لحظه، بُعد و تصور بدن نیز کنار رفت و در آن موقع «این افکارِ «من» نیست» آشکار شد.

(به یاد آوردم خاطره‌ی نشست 5-3:45 روز هشتم دوره‌ی سوم سلف کورس را – روز دهم)

 

 

 

آناتا

... تو نشست گروهی روز هفدهم، برای لحظاتی در پی چیزی که اسمشو میذارم «مشاهده‌ی بی‌اختیار حس‌های بدن از بالا به پایین و از پایین به بالا در اثر جریان خود به خودی ورود و خروج دم و بازدم» در پی این حالت، بطور خیلی روشن‌تر از قبل «آناتا» رو درک کردم. دیدم که هیچ کسی وجود نداره که بخواد به نیبانا برسه. هیچ م.پ ای تو این بدن وجود نداره. هیچ م.پ ای تو این ذهن وجود نداره. هیچ م.پ ای خارج این ذهن و بدن نیست. هیچ م.پ ای صاحب این بدن و ذهن نیست. فقط فرآیندهای دائم‌التغییر ذهن و بدن هست که بطور خود به خود داره فعل و انفعال میکنه و هیچ کسی وجود نداره که نظاره‌گر این فرآیندها باشه. مشاهده وجود داره ولی مشاهده‌گر وجود نداره. و در پی این حالت دیدم این افکار که «من قبلا اینطور بودم، اونطور بودم، فلان کارو کردم، فلان جا بودم» اینکه مثلاً «من دانشجو بودم، چهار سال پیش ویپاسانا رو شروع کردم، بعد از دوره میرم دکتری، یا میرم سربازی، یا معاف میشم میرم با ر. سی روزه میشینم» و از این دست افکار، دیدم چقدر با حقیقت فاصله داره این افکار. چقدر نامربوطه. و دقیقاً تو اون لحظات دیدم که در اثر نادونی از حس‌های بدنه که آدم اینطور میبینه قضایارو. قضایا رو با «من» میبینه..

شب است و جاری احساس می برد بدن من
رها چو بطری خالی میان حرکت رودت
 
بدون فکر و خیالات و عشق و شور و توهم
برهنه خانه ی تن را برهنه باد ورودت