Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

Anatta

رهایی از پندار «منم» بالاترین شادمانی است

مردی با کت آبی

فرهاد با یکی از همکارهایش دوست شده بود. خودش اسم همکارش را گذاشته بود فرشته. آنها عصرها بعد از کار، با هم بیرون می‌رفتند و در جاهای تفریحی مثل پارک و سینما و کافه و رستوران وقت میگذراندند. گاهی دیوانه‌وار عاشق هم بودند ولی بعضی اوقات با هم به مشکل می‌خوردند و حتی دعوایشان میشد. روزهایی میشد که فرهاد از حضور فرشته سرمست میشد. او عاشق موهای طلایی فرشته بود. با این حال در کل نمیدانست که به رابطه با او ادامه بدهد یا نه.

یکی از روزهایی که با هم دعوایشان شد، فرهاد احساس کرد از این عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی به تنگ آمده است. و تصمیم گرفت یک مشاور روانشناس را ببیند. دکتر بعد از شنیدن شرح حال فرهاد گفت:

«وضع از اون که فکر میکنی پیچیده‌تره. شما نمیتونین با هم باشین. حتی با هم همکار هم نمیتونین باشین. باید جدا بشین. ولی راحت هم نمیتونین جدا بشین. خوب به راهکار من گوش کن: قدم اول اینه که کمتر با هم تفریح برین. وقتی با هم هستین به هیچکدوم از حرفای فرشته گوش نده. باهاش همکاری نکن، ولی باهاش دشمن هم نباش و باهاش دعوا نکن. وقتی حرف میزنه آروم باش و به تُن صداش توجه کن. خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین، دنبالش برو. تا خونه‌ش دنبالش برو و برو تو خونه‌ش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»

فرهاد با بعضی از راهکارهای دکتر، «کمتر با هم تفریح برین» و «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده» موافق نبود. و از آنجا که در این روزگار باور بر این است که هر کس خودش معیار فهم درست و غلط است، آن دو راهکار را کنار گذاشت. در عوض، از «باهاش دشمن نباش و باهاش دعوا نکن»، «به صدا و صورتش توجه کن» و «زل بزن تو چشاش» خیلی خوشش آمد. در مورد راهکارهای آخر، وقتی خواست همراه فرشته تا خانه‌اش برود، او قبول نکرد.

فرهاد به تفریح رفتن با فرشته ادامه داد. و آن راهکارهای با حالِ دکتر را به کار گرفت و رابطه‌اش با فرشته خیلی بهتر شد. فرشته صدای زیبا و حرفهای نابی برای گفتن داشت. با کنار گذاشتن ستیز و دعوا شخصیت شگفت‌انگیز فرشته روز به روز برای فرهاد خواستنی‌تر میشد. فرهاد با خوب توجه کردن به چشمان فرشته بهشتی از زیبایی در او کشف کرد و به این شکل خیلی بیشتر عاشقش شد. با خود فکر کرد: «زندگی چه تجربه ارزشمندی است، اگر لذت در لحظه را بچشیم و هر لحظه را زندگی کنیم. حالا معنی راهکارهای دکتر را میفهمم.»

اما دیری نگذشت که دوباره سر و کله‌ی مشکلات پیدا شد. عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی حتی حادتر شده بود. دست آخر فرهاد دوباره یک روز به تنگ آمد. با خودش فکر کرد «چی شد که سر از اینجا دراوردم ؟ کجای راهکارهای دکتر اشتباه بود ؟ ... ولی راستی من از حرفای دکتر فقط اون قسمتش رو که میخواستم گوش کردم.» و یک بار دیگر سراغ دکتر رفت.

دکتر بعد از شنیدن شرح حال «جدید» فرهاد، لبخند زد و گفت:

«من که به‌ت گفتم، وضع از اون که فکر میکنی پیچیده‌تره. شما نمیتونین با هم باشین. حتی با هم همکار هم نمیتونین باشین. باید جدا بشین. ولی راحت هم نمیتونین جدا بشین. قدم اول اینه که کمتر با هم تفریح برین. وقتی با هم هستین به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. باهاش همکاری نکن. ولی باهاش ستیز و دشمنی هم نکن. وقتی حرف میزنه آروم باش و به تن صداش توجه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین، دنبالش برو. تا خونه‌ش دنبالش برو و برو تو خونه‌ش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»

این بار فرهاد حرف دکتر را جدی گرفت. فردا بعد از کار که بیرون رفتند، اعتنای زیادی به تفریح نکرد و پیش خودش آرام و ساکت ماند. وقتی فرشته حرف میزد با متانت به صدا و صورت فرشته توجه کرد و متوجه جزئیاتی شد که قبلا سرمستی از لذت تفریح با فرشته مانع دیدن آنها میشد. آن جزئیات در خاطر فرهاد ماند. هنگام خداحافظی، خواست همراهش برود. فرشته قبول نکرد. ولی فرهاد این بار علی رغم مقاومت او همراهش رفت. نزدیک یک کوچه، فرشته گفت «از اینجا جلوتر نمیتونی بیای. خونه ما تو این کوچه ست.» آنها از هم خداحافظی کردند. فرهاد یاد حرف دکتر افتاد: «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده». و همانجا در گوشه‌ای ایستاد.

بعد از مدتی، مردی با کت آبی رنگ از کوچه بیرون آمد. مرد درست هم‌قد فرشته بود، با ترکیب و چهره‌ای عیناً مثل فرشته، با همان جزئیات. ... «به صدا و صورتش توجه کن» ... فقط موی سرش موی مردانه بود. و کیف زنانه‌ای هم در زیر بغل داشت که سعی میکرد مخفی نگاهش دارد، کیف فرشته.

مرد کت آبی راهش را کشید و رفت.

فرهاد مبهوت شد. یعنی ماجرا تا به حال از چه قرار بوده؟

فکر کرد: «پس برای این بود که دکتر میگفت تا خانه دنبالش برو».
فردا فرهاد در حین معاشرت با فرشته خیلی هشیار و گوش به زنگ بود. بعد از کار، هیچ اعتنایی به لذت و تفریح و به حرف‌های جذاب فرشته نکرد. و آرام به تن صدا و جزئیات صورت فرشته توجه کرد. سرانجام به قطعیت رسید. بله، فرشته اصلاً زن نبود. مرد بود، همان مرد کت آبی، که کلاه‌گیس طلایی زنانه بر سر کرده بود.

فرهاد زبانش بند آمد. «از اونکه فکر میکنی پیچیده‌تره»... «شما نمیتونین با هم باشین» ... بدون هیچ کلامی مرد کت آبی را در پارک رها کرد و دوان دوان پیش دکتر رفت. دکتر لبخند زد و گفت:

«من که به‌ت گفتم. وضع از اون که فکر میکنی پیچیده‌تره. هنوزم میگم. مرد کت آبی دست از سرت ور نمیداره. ولی شما نمیتونین حتی همکار هم باشین. با این حال تو نمیتونی یکباره ازش خلاص بشی. خوب به راهکار من گوش کن: باهاش ستیزه و دعوا نکن. ولی به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. وقتی حرف میزنه آروم و ساکت به‌ش نگاه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین دنبالش برو. تا خونه‌ش دنبالش برو و برو تو خونه‌ش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»

فرهاد خیلی متعجب شد و فکر کرد دکتر چه چیزها میدانست و میفهمید که او روحش هم از آن خبر نداشت. و فکر کرد خودش تا به حال چقدر نادان بود وقتی قسمتی از حرفهای دکتر را که «به فهم خودش درست درمیامد» به کار میگرفت و قسمت دیگری را کنار میگذاشت. با این حال باز هم با یکی از حرف‌های دکتر موافق نبود: «باهاش دشمنی و دعوا نکن.» «چرا با این حقه‌باز دشمن نباشم؟ چطور آروم به صورتش نگاه کنم؟ کی گفته که نمیتونم یکباره از شرش خلاص بشم؟»

فرهاد فردا در محیط کار چیزی به روی خودش نیاورد، و بعد از کار، با «فرشته» بیرون رفتند. فرهاد میخواست در این دیدار آخر تکلیفش را با «این حقه‌باز» مشخص کند. ولی به محض اینکه وارد پارکی شدند فرشته کلاه‌گیسش را برداشت و کت آبی را از کیف در آورد و پوشید. فرهاد مبهوت شد. مرد کت آبی گفت: «من یه بیمارم که تحت درمان دکتر هستم. دکتر گفته من یک جور توهم و یک جور اختلال در گرایش جنسی‌ دارم. نمیدونم بیماری‌م دقیقاً چیه و چطور از پسش بر بیام. فقط میدونستم که با تو مشکلی دارم. دکتر به من گفته بود که دعوا و مشکلات ما رو حل میکنه، فقط من باید با صدای واضح با تو حرف بزنم و وقتی تو اصرار میکنی که همراهم بیای، مقاومت نکنم. من هم با صدای واضح با تو حرف می‌زدم، ولی میترسیدم بذارم همراهم بیای. دکتر به من گفته بود این ترسم به همون اختلال و توهمم مربوطه. من نمیدونستم چه کار دارم میکنم. تا اینکه از پریروز که همرام اومدی و دیروز که یک باره تو پارک تنهام گذاشتی، دارم بیماریم رو میفهمم. من سپاسگزار دکتر هستم و اگه به تو آسیبی زده‌م ازت عذر میخوام.»  

فرهاد غافلگیر شد و فکر کرد: «مثینکه راست میگه». و به یاد آورد: «باهاش دشمنی و دعوا نکن». در حالیکه دوباره «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده» را فراموش کرد.

فرهاد و مرد کت آبی با هم رفیق شدند و فکر کردند میتوانند با هم روند درمان مرد کت آبی را تکمیل کنند. (بالاخره مدت‌ها بود که با هم «دوست» بودند.) آنها پارک و سینما و کافه و رستوران، و عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی را کنار گذاشتند و شروع به تحصیل در رشته روانشناسی کردند. مدتی بعد به نظر رسید که اختلال مرد کت آبی کاملاً بهبود پیدا کرده. و به این شکل بعد از مدتی یک مرکز مشاوره روان‌درمانی راه انداختند. آنها هر دو خود را از «شاگردان دکتر» میدانستند و تمام سعی‌شان را بر این گذاشتند که روان‌درمانی مطابق مکتب دکتر را تا می‌توانند ترویج دهند.

فرهاد، «شما نمیتونین همکار هم باشین» را هم فراموش کرده بود.

کار روان‌درمانی آنها خوب پیش میرفت و فرهاد بیماران زیادی را ظاهراً مداوا کرد. آنها در سردر مرکز روان‌درمانی‌شان تابلویی بزرگ و زیبا نصب کرده بودند که نوشته بود: «زندگی ارزشمند است، نه به خاطر لذت‌های زندگی، بلکه به خاطر کمک به دیگران.»

با این حال، فرهاد گاهی احساس میکرد هنوز هم مشکلی وجود دارد. و در اعماق وجودش، حس میکرد این مشکل همچنان مربوط به مرد کت آبی است. این مشکل، علی رغم اینکه فرهاد و مرد کت آبی خیلی وقت بود که هیچ برنامه‌ی لذت-محوری با هم نداشتند و همه‌ی تمرکزشان روی کاری بود که داشتند با هم پیش می‌بردند، بعضی وقت‌ها آنقدر حاد میشد که فرهاد یاد روزهای گذشته می‌افتاد که از شدت عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی به تنگ می‌آمد. سرانجام دوباره یک روز خیلی به تنگ آمد. و با خودش فکر کرد: «خودمانیم، من که هنوز هم همه‌ی حرفهای دکتر را گوش نکرده‌ام.»

و دوباره پیش دکتر رفت. دکتر، لبخند زد و گفت:

«حرف من همونه که روز اول به‌ت گفتم. وضع از اون که فکر میکنی پیچیده‌تره. شما نمیتونین حتی همکار هم باشین. شما باید جدا بشین. ولی تو نمیتونی یکباره ازش خلاص بشی. راهکار همونه: به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. باهاش همکاری نکن. ولی دعوا هم نکن. وقتی حرف میزنه آروم و ساکت به‌ش نگاه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین دنبالش برو. تا خونه‌ش دنبالش برو و برو تو خونه‌ش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»

فرهاد، شگفت‌زده‌تر از همیشه، از پیش دکتر برگشت. فردا در مرکز روان‌درمانی، مرد کت آبی با اشتیاق در مورد پیشرفت مرکز صحبت میکرد... «به هیچکدوم از حرفهاش گوش نده» ... وقتی داشتند از مرکز بیرون می‌آمدند فرهاد گفت «میخوام همرات بیام.» مرد کت آبی کمی مقاومت کرد ولی بلافاصله بر خودش مسلط شد و گفت «بیا مشکلی نداره.» به همان کوچه رسیدند، کوچه‌ای که سالها پیش فرشته در آن رفته بود و مرد کت آبی بیرون آمده بود. این بار هم مرد کت آبی گفت «خونه‌ی ما تو این کوچه ست، ولی از اینجا جلوتر نمیتونی بیای.» فرهاد فکر کرد باید مثل بار قبل اینجا بایستد، و ایستاد. و مرد کت آبی داخل کوچه شد. فرهاد هرچه صبر کرد کسی از کوچه خارج نشد. خیلی صبر کرد. دست آخر یاد حرف دکتر افتاد: «تا خونه‌ش دنبالش برو» و داخل کوچه شد.

کوچه‌ی درازی بود، که آشنا بود. فرهاد تا انتهای کوچه رفت. دو خانه در انتهای کوچه وجود داشت. فرهاد میدانست خانه مرد کت آبی کدام است. پشت در ایستاد. تردید داشت: «وارد بشم؟» که درِ کناری باز شد. در آستانه‌ی در، دکتر ظاهر شد، با همان لبخند پر مهرش. و آرام گفت: «برو تو خونه‌ش». فرهاد دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را هل داد. در باز شد. فرهاد وارد خانه شد. شکل خانه و اتاق‌ها و مبلمان خیلی آشنا بود. کسی توی هال نبود. فرهاد گشتی زد و وارد اتاق خواب شد. اینجا هم کسی نبود. گوشه‌ای، یک کلاه‌گیس زنانه‌ی طلایی رنگ و یک کیف زنانه افتاده بود. وسط اتاق یک آینه بود. فرهاد روبروی آینه ایستاد. 

در آینه، مردی با کت آبی ایستاده بود.

فرهاد از جلوی آینه کنار رفت. کت آبی را درآورد، و کنار کلاه‌گیس طلایی انداخت. بعد، به آرامشی رسید که تا آن روز هرگز نظیرش را ندیده بود. از آن آرامش که بیرون آمد، فهمید که در کل، ماجرا از چه قرار است.

از آن روز فرهاد راه رسیدن به آن آرامش را می‌داند. هنوز هم گاه و بیگاه، و بعضی مواقع به دفعات و به شدت، سر و کله‌ی مرد کت آبی پیدا می‌شود. ولی از طرف دیگر، روز به روز کلمه به کلمه حرفهای دکتر برای فرهاد معنی‌دارتر میشود. حرفهای دکتر، که از همان روز اول، کامل، همه چیز را گفته بود.  





.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.