فرهاد با یکی از همکارهایش دوست شده بود. خودش اسم همکارش را گذاشته بود فرشته. آنها عصرها بعد از کار، با هم بیرون میرفتند و در جاهای تفریحی مثل پارک و سینما و کافه و رستوران وقت میگذراندند. گاهی دیوانهوار عاشق هم بودند ولی بعضی اوقات با هم به مشکل میخوردند و حتی دعوایشان میشد. روزهایی میشد که فرهاد از حضور فرشته سرمست میشد. او عاشق موهای طلایی فرشته بود. با این حال در کل نمیدانست که به رابطه با او ادامه بدهد یا نه.
یکی از روزهایی که با هم دعوایشان شد، فرهاد احساس کرد از این عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی به تنگ آمده است. و تصمیم گرفت یک مشاور روانشناس را ببیند. دکتر بعد از شنیدن شرح حال فرهاد گفت:
«وضع از اون که فکر میکنی پیچیدهتره. شما نمیتونین با هم باشین. حتی با هم همکار هم نمیتونین باشین. باید جدا بشین. ولی راحت هم نمیتونین جدا بشین. خوب به راهکار من گوش کن: قدم اول اینه که کمتر با هم تفریح برین. وقتی با هم هستین به هیچکدوم از حرفای فرشته گوش نده. باهاش همکاری نکن، ولی باهاش دشمن هم نباش و باهاش دعوا نکن. وقتی حرف میزنه آروم باش و به تُن صداش توجه کن. خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین، دنبالش برو. تا خونهش دنبالش برو و برو تو خونهش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»
فرهاد با بعضی از راهکارهای دکتر، «کمتر با هم تفریح برین» و «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده» موافق نبود. و از آنجا که در این روزگار باور بر این است که هر کس خودش معیار فهم درست و غلط است، آن دو راهکار را کنار گذاشت. در عوض، از «باهاش دشمن نباش و باهاش دعوا نکن»، «به صدا و صورتش توجه کن» و «زل بزن تو چشاش» خیلی خوشش آمد. در مورد راهکارهای آخر، وقتی خواست همراه فرشته تا خانهاش برود، او قبول نکرد.
فرهاد به تفریح رفتن با فرشته ادامه داد. و آن راهکارهای با حالِ دکتر را به کار گرفت و رابطهاش با فرشته خیلی بهتر شد. فرشته صدای زیبا و حرفهای نابی برای گفتن داشت. با کنار گذاشتن ستیز و دعوا شخصیت شگفتانگیز فرشته روز به روز برای فرهاد خواستنیتر میشد. فرهاد با خوب توجه کردن به چشمان فرشته بهشتی از زیبایی در او کشف کرد و به این شکل خیلی بیشتر عاشقش شد. با خود فکر کرد: «زندگی چه تجربه ارزشمندی است، اگر لذت در لحظه را بچشیم و هر لحظه را زندگی کنیم. حالا معنی راهکارهای دکتر را میفهمم.»
اما دیری نگذشت که دوباره سر و کلهی مشکلات پیدا شد. عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی حتی حادتر شده بود. دست آخر فرهاد دوباره یک روز به تنگ آمد. با خودش فکر کرد «چی شد که سر از اینجا دراوردم ؟ کجای راهکارهای دکتر اشتباه بود ؟ ... ولی راستی من از حرفای دکتر فقط اون قسمتش رو که میخواستم گوش کردم.» و یک بار دیگر سراغ دکتر رفت.
دکتر بعد از شنیدن شرح حال «جدید» فرهاد، لبخند زد و گفت:
«من که بهت گفتم، وضع از اون که فکر میکنی پیچیدهتره. شما نمیتونین با هم باشین. حتی با هم همکار هم نمیتونین باشین. باید جدا بشین. ولی راحت هم نمیتونین جدا بشین. قدم اول اینه که کمتر با هم تفریح برین. وقتی با هم هستین به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. باهاش همکاری نکن. ولی باهاش ستیز و دشمنی هم نکن. وقتی حرف میزنه آروم باش و به تن صداش توجه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین، دنبالش برو. تا خونهش دنبالش برو و برو تو خونهش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»
این بار فرهاد حرف دکتر را جدی گرفت. فردا بعد از کار که بیرون رفتند، اعتنای زیادی به تفریح نکرد و پیش خودش آرام و ساکت ماند. وقتی فرشته حرف میزد با متانت به صدا و صورت فرشته توجه کرد و متوجه جزئیاتی شد که قبلا سرمستی از لذت تفریح با فرشته مانع دیدن آنها میشد. آن جزئیات در خاطر فرهاد ماند. هنگام خداحافظی، خواست همراهش برود. فرشته قبول نکرد. ولی فرهاد این بار علی رغم مقاومت او همراهش رفت. نزدیک یک کوچه، فرشته گفت «از اینجا جلوتر نمیتونی بیای. خونه ما تو این کوچه ست.» آنها از هم خداحافظی کردند. فرهاد یاد حرف دکتر افتاد: «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده». و همانجا در گوشهای ایستاد.
بعد از مدتی، مردی با کت آبی رنگ از کوچه بیرون آمد. مرد درست همقد فرشته بود، با ترکیب و چهرهای عیناً مثل فرشته، با همان جزئیات. ... «به صدا و صورتش توجه کن» ... فقط موی سرش موی مردانه بود. و کیف زنانهای هم در زیر بغل داشت که سعی میکرد مخفی نگاهش دارد، کیف فرشته.
مرد کت آبی راهش را کشید و رفت.
فرهاد مبهوت شد. یعنی ماجرا تا به حال از چه قرار بوده؟
فرهاد زبانش بند آمد. «از اونکه فکر میکنی پیچیدهتره»... «شما نمیتونین با هم باشین» ... بدون هیچ کلامی مرد کت آبی را در پارک رها کرد و دوان دوان پیش دکتر رفت. دکتر لبخند زد و گفت:
«من که بهت گفتم. وضع از اون که فکر میکنی پیچیدهتره. هنوزم میگم. مرد کت آبی دست از سرت ور نمیداره. ولی شما نمیتونین حتی همکار هم باشین. با این حال تو نمیتونی یکباره ازش خلاص بشی. خوب به راهکار من گوش کن: باهاش ستیزه و دعوا نکن. ولی به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. وقتی حرف میزنه آروم و ساکت بهش نگاه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین دنبالش برو. تا خونهش دنبالش برو و برو تو خونهش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»
فرهاد فردا در محیط کار چیزی به روی خودش نیاورد، و بعد از کار، با «فرشته» بیرون رفتند. فرهاد میخواست در این دیدار آخر تکلیفش را با «این حقهباز» مشخص کند. ولی به محض اینکه وارد پارکی شدند فرشته کلاهگیسش را برداشت و کت آبی را از کیف در آورد و پوشید. فرهاد مبهوت شد. مرد کت آبی گفت: «من یه بیمارم که تحت درمان دکتر هستم. دکتر گفته من یک جور توهم و یک جور اختلال در گرایش جنسی دارم. نمیدونم بیماریم دقیقاً چیه و چطور از پسش بر بیام. فقط میدونستم که با تو مشکلی دارم. دکتر به من گفته بود که دعوا و مشکلات ما رو حل میکنه، فقط من باید با صدای واضح با تو حرف بزنم و وقتی تو اصرار میکنی که همراهم بیای، مقاومت نکنم. من هم با صدای واضح با تو حرف میزدم، ولی میترسیدم بذارم همراهم بیای. دکتر به من گفته بود این ترسم به همون اختلال و توهمم مربوطه. من نمیدونستم چه کار دارم میکنم. تا اینکه از پریروز که همرام اومدی و دیروز که یک باره تو پارک تنهام گذاشتی، دارم بیماریم رو میفهمم. من سپاسگزار دکتر هستم و اگه به تو آسیبی زدهم ازت عذر میخوام.»
فرهاد غافلگیر شد و فکر کرد: «مثینکه راست میگه». و به یاد آورد: «باهاش دشمنی و دعوا نکن». در حالیکه دوباره «به هیچکدوم از حرفاش گوش نده» را فراموش کرد.
فرهاد و مرد کت آبی با هم رفیق شدند و فکر کردند میتوانند با هم روند درمان مرد کت آبی را تکمیل کنند. (بالاخره مدتها بود که با هم «دوست» بودند.) آنها پارک و سینما و کافه و رستوران، و عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی را کنار گذاشتند و شروع به تحصیل در رشته روانشناسی کردند. مدتی بعد به نظر رسید که اختلال مرد کت آبی کاملاً بهبود پیدا کرده. و به این شکل بعد از مدتی یک مرکز مشاوره رواندرمانی راه انداختند. آنها هر دو خود را از «شاگردان دکتر» میدانستند و تمام سعیشان را بر این گذاشتند که رواندرمانی مطابق مکتب دکتر را تا میتوانند ترویج دهند.
فرهاد، «شما نمیتونین همکار هم باشین» را هم فراموش کرده بود.
کار رواندرمانی آنها خوب پیش میرفت و فرهاد بیماران زیادی را ظاهراً مداوا کرد. آنها در سردر مرکز رواندرمانیشان تابلویی بزرگ و زیبا نصب کرده بودند که نوشته بود: «زندگی ارزشمند است، نه به خاطر لذتهای زندگی، بلکه به خاطر کمک به دیگران.»
با این حال، فرهاد گاهی احساس میکرد هنوز هم مشکلی وجود دارد. و در اعماق وجودش، حس میکرد این مشکل همچنان مربوط به مرد کت آبی است. این مشکل، علی رغم اینکه فرهاد و مرد کت آبی خیلی وقت بود که هیچ برنامهی لذت-محوری با هم نداشتند و همهی تمرکزشان روی کاری بود که داشتند با هم پیش میبردند، بعضی وقتها آنقدر حاد میشد که فرهاد یاد روزهای گذشته میافتاد که از شدت عشق و رنجش و نفرت و دلبستگی به تنگ میآمد. سرانجام دوباره یک روز خیلی به تنگ آمد. و با خودش فکر کرد: «خودمانیم، من که هنوز هم همهی حرفهای دکتر را گوش نکردهام.»
و دوباره پیش دکتر رفت. دکتر، لبخند زد و گفت:
«حرف من همونه که روز اول بهت گفتم. وضع از اون که فکر میکنی پیچیدهتره. شما نمیتونین حتی همکار هم باشین. شما باید جدا بشین. ولی تو نمیتونی یکباره ازش خلاص بشی. راهکار همونه: به هیچکدوم از حرفاش گوش نده. باهاش همکاری نکن. ولی دعوا هم نکن. وقتی حرف میزنه آروم و ساکت بهش نگاه کن، خوب به صورتش نگاه کن. فردا بعد از ملاقاتش، وقتی از هم جدا میشین دنبالش برو. تا خونهش دنبالش برو و برو تو خونهش. هرچی گفت گوش نده. فقط زل بزن تو چشاش.»
فرهاد، شگفتزدهتر از همیشه، از پیش دکتر برگشت. فردا در مرکز رواندرمانی، مرد کت آبی با اشتیاق در مورد پیشرفت مرکز صحبت میکرد... «به هیچکدوم از حرفهاش گوش نده» ... وقتی داشتند از مرکز بیرون میآمدند فرهاد گفت «میخوام همرات بیام.» مرد کت آبی کمی مقاومت کرد ولی بلافاصله بر خودش مسلط شد و گفت «بیا مشکلی نداره.» به همان کوچه رسیدند، کوچهای که سالها پیش فرشته در آن رفته بود و مرد کت آبی بیرون آمده بود. این بار هم مرد کت آبی گفت «خونهی ما تو این کوچه ست، ولی از اینجا جلوتر نمیتونی بیای.» فرهاد فکر کرد باید مثل بار قبل اینجا بایستد، و ایستاد. و مرد کت آبی داخل کوچه شد. فرهاد هرچه صبر کرد کسی از کوچه خارج نشد. خیلی صبر کرد. دست آخر یاد حرف دکتر افتاد: «تا خونهش دنبالش برو» و داخل کوچه شد.
کوچهی درازی بود، که آشنا بود. فرهاد تا انتهای کوچه رفت. دو خانه در انتهای کوچه وجود داشت. فرهاد میدانست خانه مرد کت آبی کدام است. پشت در ایستاد. تردید داشت: «وارد بشم؟» که درِ کناری باز شد. در آستانهی در، دکتر ظاهر شد، با همان لبخند پر مهرش. و آرام گفت: «برو تو خونهش». فرهاد دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را هل داد. در باز شد. فرهاد وارد خانه شد. شکل خانه و اتاقها و مبلمان خیلی آشنا بود. کسی توی هال نبود. فرهاد گشتی زد و وارد اتاق خواب شد. اینجا هم کسی نبود. گوشهای، یک کلاهگیس زنانهی طلایی رنگ و یک کیف زنانه افتاده بود. وسط اتاق یک آینه بود. فرهاد روبروی آینه ایستاد.
در آینه، مردی با کت آبی ایستاده بود.
فرهاد از جلوی آینه کنار رفت. کت آبی را درآورد، و کنار کلاهگیس طلایی انداخت. بعد، به آرامشی رسید که تا آن روز هرگز نظیرش را ندیده بود. از آن آرامش که بیرون آمد، فهمید که در کل، ماجرا از چه قرار است.
از آن روز فرهاد راه رسیدن به آن آرامش را میداند. هنوز هم گاه و بیگاه، و بعضی مواقع به دفعات و به شدت، سر و کلهی مرد کت آبی پیدا میشود. ولی از طرف دیگر، روز به روز کلمه به کلمه حرفهای دکتر برای فرهاد معنیدارتر میشود. حرفهای دکتر، که از همان روز اول، کامل، همه چیز را گفته بود.
.
احیاگران و آموزگاران مراقبه در عصر جدید
(بیشتر متن زیر ترجمه و اقتباسی است از معرفی سایادو در پایان ترجمهی انگلیسی یکی از کتابهایش، پیشرفت خرد. این زندگینامه را ابتدا چند وقت پیش در کانال پالی ترجمه کردم و گذاشتم. حالا ترجمهام از درسگفتارها و دستورالعملهای سایادو به شکل کتابی با عنوان «ویپاسانا، راه وارستگی» منتشر شده، و شاید خوانندگان کتاب بخواهند در مورد ایشان بیشتر بدانند. از این رو برای سهولت دسترسی در جستجوی اینترنتی کلمهی ماهاسی سایادو، این زندگینامه را اینجا میگذارم.)
ماهاسی سایادو Mahāsi Sayādaw
ماهاسی سایادو، «او سوبانا ماهاترا»ی ارجمند (1982-1904 برمه) در شش سالگی تحصیلات خود را در مدرسهی راهبان در روستای مادریاش شروع کرد، در دوازده سالگی به عنوان سامانرا (مبتدی) خرقهی راهبی گرفت. و در بیست سالگی بطور کامل راهب شد.
او در سه سال متوالی آزمون دولتیِ زبان پالی را در هر سه سطح آن با موفقیت گذراند. در چهارمین سال رهبانیت به ماندالای (Mandalay) رفت و تحت آموزش شماری از راهبان سطح بالای مدرسی تحصیلات تکمیلی خود را ادامه داد. در سال پنجم به مولمِین (Moulmein) رفت و در صومعهای به کار آموزش متون مقدس بودایی پرداخت. در سال هشتم رهبانیتش، در جستجوی روشی مؤثر و روشن برای تمرین مراقبه مولمین را ترک کرد. در تاتون (Thaton) استاد مشهور مراقبه «اونآرادای ارجمند» (Venerable U Nārada, 1868-1955) را ملاقات کرد، کسی که به مینگون جِتاوان سایادوی اول (Mingun Jetawan Sayādaw, the first) نیز شناخته میشود. (اونآرادا روش تمرین مراقبه را آنگونه که در درسگفتار بزرگ استقرار آگاهی (ماهاستیپاتّانا سوتّا) آمده است آموزش میداد. او در کنار لدی سایادو (Ledi Sayadaw) یکی از دو احیاگر اصلی مراقبه در عصر جدید شناخته میشود. و اولین کسی است که مراقبهی گروهی برای غیرراهبان ترتیب داد.) اوسوبانا تحت راهنمایی اونآرادای ارجمند در یک دورهی فشردهی مراقبه به تمرین پرداخت.
بعد از این دورهی عملی مراقبه، اوسوبانا به مولمین بازگشت و به کار اصلیاش که آموزش متون بودایی بود ادامه داد. او در ژوئن 1941 برای آزمون استادی زبان پالی که توسط دولت برمه برگزار میشد اقدام کرد و در اولین اقدام بطور کامل در آزمون موفق شد. به او عنوان Sāsanadhaja Siri Pavara Dhammācariya (بزرگ استاد کامل دامّا) داده شد.
در 1941 در هجدهمین سال رهبانیتش به روستای مادریاش برگشت و در صومعهای به نام ماهاسی کونگ (Mahā-Si Kaung) اقامت گزید. این صومعه به این دلیل به این نام خوانده میشد که زنگی در ابعاد خیلی بزرگ (سی: زنگ، ماها: بزرگ) آنجا کار گذاشته شده بود. اوسوبانا سپس روش عملیِ مراقبه را به شکلی که از اونآرادا آموخته بود، به شیوهای ساده، دقیق و قاعدهمند ارائه کرد. به تدریج مردم بسیاری، راهب و غیر راهب، گرد او جمع شدند. روشِ آموزشی او مورد استقبال زیادی قرار گرفت، چرا که تمرینکنندگان با درک تمرین میآموختند که چگونه خودشان به تمرین استقرار آگاهی - تمرین ویپاسانا - ادامه دهند و در مسیر مراقبه پیشرفت کنند. به مرور زمان، استاد محترمِ (سایادوی) صومعهی ماهاسی، ماهاسی سایادو نام گرفت.
در 1949 نخست وزیر برمه و هیئت رئیسهی انجمن آموزههای بودا (Buddha Sāsanānuggaha) از ماهاسی سایادو درخواست کردند که به پایتخت – رانگون (Rangoon) - بیاید و آنجا مراقبه را آموزش بدهد. در بیست و ششمین سال رهبانیت، او به رانگون رفت و در تاتانا یِیکتا (Thathana Yeikthā) اقامت گزید، جایی که محل مرکزی انجمن بود، و از آن زمان تا به امروز دورههای فشردهی مراقبه در آنجا برگزار میشود.
روش آموزشی ماهاسی سایادو بطور گسترده در برمه استقرار پیدا کرد و در همان مدت به تایلند و سریلانکا و اندونزی و طی سالهای بعد به کشورهای دیگر نیز راه یافت.
در سال 1952، ماهاسی سایادو عنوان Aggamahāpaṇḍita (بالاترین فرزانهی بزرگ) را دریافت کرد. او مأموریت «پرسشگر» را در شورای بودایی ششم که به مدت دو سال از 1954 در پایان 2500 سال از سالشماری بودایی در رانگون برگزار میشد بر عهده گرفت. برای ارزیابی کامل اهمیت این نقش میتوان اشاره کرد که در شورای بودایی اول که سه ماه پس از مرگ بودا برگزار شد، ماها کاسّاپای ارجمند (Venerable Mahā Kassapa) به عنوان پرسشگر سؤال میپرسید و اوپالی ارجمند (Venerable Upāli) و آناندای ارجمند (Venerable Ānanda) سؤالها را پاسخ میگفتند. در شورای ششم، مینگون سایادو (Mingun Sayādaw 1911-1993 صاحب رکورد حافظهی بشری در گینس) کسی بود که سؤالات ماهاسی سایادو را پاسخ میگفت. ماهاسی سایادو همچنین یکی از اعضای کمیتهای بود که به عنوان مرجع نهایی، مسؤلیت تدوین متون مقدس را به شکلی که در شورای بودایی ششم تأیید شده بود بر عهده داشت.
اساتید بزرگی همچون Sayādaw U Paṇḍita و Nyanaponika Mahathera و به تبع او Bhikkhu Bodhi , در میان راهبان و Joseph Goldstein و Sharon Salzberg (مؤسسان Insight Meditation Society در ماساچوست امریکا) شاگردان ماهاسی سایادو بودند. سایادو در 1979 به دعوت اینان برای آموزش مراقبه به غرب نیز سفر کرد. از طرف دیگر سنت ماهاسی سایادو یکی از آبشخورهای اصلی جریانی است که همینک در کشورهای غربی با نام مراقبهی آگاهی (mindfulness) از آن نام برده میشود.
ماهاسی سایادو آثار بسیاری از خود بهجا گذاشت. از میان ترجمههای انگلیسی آن میتوان به The Progress of Insight و Practical Insight Meditation و Fundamentals of Insight Meditation اشاره کرد. (دو کتاب آخر به شکل کتاب «ویپاسانا، راه وارستگی» به فارسی ترجمه شده و پاییز 1400 روانه بازار شده.)
ماهاسی سایادو، استاد محترم صومعهی «زنگ بزرگ» بود؛ اما این نام، چنانکه مراقبهگران نسلهای بعد اشاره کردند، به شکل ناخواسته استعارهی ظریفی نیز در خود دارد. چرا که زنگ بزرگی توسط این شخص به صدا در آمد، زنگی که خیلیها اینجا و آنجای جهان صدای آن را شنیدند، زنگ مراقبه.
......
مراجع
کتاب:
1-The Progress of Insight
سایت:
2-tricycle.org: magazine/meditation-en-masse
3-dharma.org/about-us/ims-turns-40
4-en.wikipedia.org/wiki/Mahasi_Sayadaw
آنچه که در نشست مراقبه روی میدهد نمیتواند خیلی فاصله بگیرد از آنچه که طی روزمره رخ داده است. شهود یا دقیقتر «تجربه وجودی» نیبّانا، آرام گرفتن کنش و واکنش دائمی و خود به خود ذهن است. و آرام گرفتن کنش و واکنش ذهن، در اثر حفظ ارادی و لحظه به لحظهی «هشیاری» حاصل میشود. شهوت از آغاز تا انجامش فرآیندی است که درست خلاف جهت هشیاری و انتخاب گام میزند.
جوانه زدن شهوت در ذهن – یعنی سر بر آوردن اولین قصد کوچک
برای به وجود آمدن احساس لذت جنسی - بنابر انتخاب اتفاق نمیافتد، بنابر شرایط و
علتها اتفاق میافتد، شرایط و علتهای زیستشناختی، روانی، محیطی، و غیره. اگر در
ذهن از پیش قصد و تصمیمی برای پرهیز از رشد شهوت نباشد، شهوت بعد از جوانه زدن رو
به گسترش میگذارد؛ یعنی قصد ایجاد احساس لذت جنسی در بدن، در فواصل کوتاه و کوتاهتر
و با قدرت بیشتر و بیشتر به ذهن میرسد. در اثر به ذهن رسیدن متوالی و پی در پی
این قصد، رفتارها و حرکتهای کوچک شکل میگیرند. حرکتها و رفتارهای کوچک، حرکتها
و رفتارهای بزرگتر را میسازند و نهایتاً منجر به وقوع عمل شهوانی میشوند. این
عمل، هرچند که فرد میاندیشد که آن را انتخاب کرده است، بنابر انتخاب اتفاق نمیافتد،
بنا بر روند شرایط و علتها اتفاق میافتد.
اگر در ذهن از پیش قصد و تصمیمی برای پرهیز از رشد شهوت وجود داشته باشد، ولی
هشیاری لحظه به لحظه وجود نداشته باشد، باز هم شهوتِ جوانه زده، رو به گسترش میگذارد.
با قوت گرفتن شهوت، قصد پرهیز ضعیف میشود. با ضعیف شدن قصد پرهیز، احتمال آنکه رفتارها
و حرکتهای کوچک رخ بدهد بیشتر میشود. به این شکل، نهایتاً عمل شهوانی - حتی بر
خلاف قصد و تصمیم فرد - رخ خواهد داد.
اگر قصد و تصمیم پرهیز و نیز هشیاری لحظه به لحظه در ذهن فرد وجود داشته باشد، بعد از جوانه زدن شهوت، با عطف توجه به جوانه زدن شهوت، احتمال دارد که رویش شهوت همانجا متوقف شود. مراقبهگران ستیپاتّانا این را میدانند. توقف شهوت در این موقعیت، به توانایی فرد در حفظ هشیاری لحظه به لحظه، قدرت توجه، و قدرت شهوت جوانه زده بستگی دارد. بنا به اینکه این عوامل در چه نسبتی با یکدیگر قرار گرفتهاند، این احتمال نیز وجود دارد که رویش شهوت متوقف نشود. با تداوم رویش و گسترش شهوت، ممکن است قصد پرهیز یا هشیاری لحظه به لحظه ضعیف شوند، و حرکتهای کوچک و عمل شهوانی نهایتاً روی دهد. اما اگر قصد پرهیز و همچنین هشیاری لحظه به لحظه، از قبل پرورش یافته و قدرتمند باشند، این قصد و این هشیاری وارد تقابل با رویش و گسترش شهوت میشوند، مثل دو کشتیگیر که با هم کشتی بگیرند. اگر قصد پرهیز و هشیاری لحظه به لحظه به اندازه کافی قوی باشند، شهوت بعد از رویش و گسترش، بدون اینکه منتهی به حرکتهای کوچک بشود، رو به افول میگذارد و نهایتاً کاملاً زائل میشود. درست همانطور که بودا در دامّانوپاسّانا میگوید. حتی ممکن است حرکتهای کوچک تا جایی پیش بروند و وضعیت را بغرنجتر کنند ولی همینکه دارند مقدمه حرکتهای واضحتر میشوند در چنگ هشیاری و قصد حاضر در لحظه بیافتند و متوقف شوند.
برهماچاریا – زندگی پاک قدسی، تجرّد کامل - بنابر قصد و هشیاری قوی اتفاق میافتد. آنچه که در نشست مراقبه روی میدهد نمیتواند خیلی فاصله بگیرد از آنچه که طی روزمره رخ داده است. تجربه وجودی نیبّانا، آرام گرفتن کنش و واکنش دائمی و خود به خود ذهن است. و آرام گرفتن کنش و واکنش ذهن، در اثر حفظ ارادی و لحظه به لحظهی «هشیاری» حاصل میشود. به هر میزان که قدرت اراده و قدرت هشیاری پرورش یافته، به همان میزان فرد به شهود نیبّانا نزدیک شده است. اگر ارادهی معطوف به حفظ هشیاری در طی روزمره فرد مدام یا گاه و بیگاه دستخوش اختلال و غیبت میشود، همین اختلال و غیبت در طول نشست مراقبهی فرد نیز بازتاب مییابد. با اختلال و غیبتِ مدام یا گاه و بیگاهِ اراده و هشیاری، شهود نیبّانا غیر ممکن است. تجربهی وجودی نیبّانا، با کوشش جدی و پرشور، وقتی مراقبهگر در برهماچاریاست، رخ میدهد.
nibbānasacchikiriyā ca
etaṃ maṅgalamuttamaṃ
«گرم و پیروز در تجرّد پاک قدسی
شهود حقیقتهای شریف
و تجربهی وجودی نیبّانا،
این بالاترین سعادت است.»
.
امروز مکث کردن رو تمرین کن. با مکث حرف بزن. با مکث جواب بده. هنگام مکث کردن، هیچ کار دیگهای نکن. فقط مکث کن.
به اون موقعیتهایی که در زندگی روزمره ت پیش اومده و تو درش اشتباه کردهای نگاه کن، اشتباهای کوچیک یا اشتباهای بزرگ، اگه در اون موقعیتها قبل از عمل چند لحظه مکث کرده بودی اون واقعه چطور رقم میخورد ؟
با مکث کردن فرصت میدی که اون چیز که میدونی درسته به ذهنت برسه. با مکث کردن به همهی حرفای خوبی که تو کتابا یا از آدمای بزرگ یاد گرفته ای اجازه میدی که امکان عملی شدن پیدا کنن. چند لحظه درنگ، «واکنش دوم» رو به ذهنت میاره. واکنش هوشمندانهتر، مؤثرتر، خلاقانهتر.
اسلوموشن فقط مخصوص خلوت مراقبه نیست. اون چیز که در خلوت تمرین میشه باید به روزمرهی عادی هم تسرّی پیدا کنه. آگاهی از ذهن و آگاهی از قصدها خواهناخواه حرکت بدن رو آهسته میکنه. حفظ هشیاری قطعاً مستلزم آرام و با مکث صحبت کردنه. آرامش ذهن با طمأنینه در گفتار، طمأنینه در رفتار، و طمأنینه در حرکت بدن مرتبطه. در حالت غیر از نشست، در میان حرکت بدن یا حرف زدن، مکث کردن باعث میشه خرَدی که در نشستهای صبح و عصرت ظهور میکنه در اون موقعیت غیر مراقبهای هم بازیابی بشه. ذهن میتونه نهایت خردی رو که در عمیقترین نشستها تجربه کرده بازیابی کنه، یا حداقل پرچم افراشتهی اون خرد رو از دور ببینه.
مکث در ارتباط با دیگران طرف مقابلت رو هم وارد میدان هشیاری تو میکنه. وقتی در جوابش مکث میکنی، به ش فرصت میدی که چیزی که گفته رو مرور کنه و اگه امکان برداشت اشتباهی از صحبتش وجود داره متوجه بشه. معمولاً وقتی مکث میکنی طرف مقابل زودتر از تو متوجه اون نقطهی مستعد اشتباه میشه و اونو توضیح میده. یا اگه کاری مرتبط با تو داره میکنه، وقتی با درنگ تو چند لحظه در انتظار پاسخ تو میمونه خودش متوجه شکل مطلوبتر انجام اون کار - که احیاناً تو در نظر داشتی - میشه. مکث کردن باعث میشه لحظهی حال همهی ذهن رو در بر بگیره. شش دانگ ذهن به این لحظه میاد، شش دانگ ذهن تو، شش دانگ ذهن اطرافیانت. مکث کردن باعث میشه هر موقعیت رو کاملتر زندگی کنی، یکپارچهتر، غیر کلیشهایتر، زندهتر. از لحظهای که از صبح بیدار میشی تا لحظهای که شب به خواب میری، همهی افعال و همهی گفتارها رو اگه با مکث و درنگ انجام بدی بدون استثناء مفیدتر خواهد بود.
زندگی مدرن شهری جهت دیگهای رو در پیش گرفته.. انبوهی در خلاف جهت تو هستند.. مهم نیست.. تو چراغ خود برافروز.
با مکث زندگی کن! چیزیو از دست نمیدی. بهتر زندگی میکنی.
.
.
خلوت رو باید تقویت کرد. ذهن در خلوت متوجه صورت مسئله میشه. ارتباط با دیگران این وسط مثل پارازیته.
تو این دنیا چی کار میخوام بکنم ؟ کجای این خیمه شب بازی رو چه کسی به من محوّل کرده ؟
حرف زدن و ارتباط، باعث میشه که ذهن یه نقش به خودش بگیره. تئاتر شروع میشه، «من» تشکیل میشه. و از صورت مسئله دورتر و دورتر میشم... مسئله اینه که در این لحظه در اینجا بدن داره نفس میکشه.
ارتباط که برقرار شد، «من» شکل میگیره، در این ذهن، و در ذهن طرف مقابل. و بلافاصله خوب و بد و زشت و زیبا در مورد نقش «من» جوانه میزنه. و سعی در تصحیح قضاوت «بد» ... در شارژ قضاوت «خوب» ... برای بهتر معرفی شدن «من». ذهن در ارتباط به سهولت در دام «من» میافته. ذهن در ارتباط خیلی از خرد اول فاصله میگیره ... این واقعیته، راه در سکوت طی میشه.
این ساختار حیاتی، این ساختار بیوشیمیایی ... چه مسئله ی دیگه ای در این جهان وجود داره ؟ ... تا چه حد نادان میشم بعضی اوقات ... بدن داره نفس میکشه، به خودی خود بدون هیچ معنی ای، بدون هیچ سرانجامی ... لحظه به لحظه ذهن مرده، و نویی به دنیا اومده، دوباره مرده ... دوباره نویی به وجود اومده ... به وجود اومدن متوقف نشده ... افق «بیمرگی» هیچگاه لمس نشده. بی شمار باره که این ماجرا تکرار شده، به همین شکل که الان داره رقم میخوره ... از گذشته های دور ... و ذهن در هر به وجود اومدن به «بیرون» جهیده. متوجه نبوده که "از کجا" داره می جهه، بلکه نگاه میکرده که "به کجا" می جهه. حواسش پرت بوده از اینکه چی شد که شروع شد ؟ شروع میکرده و «حرف میزده». شروع میکرده و عروسک ها رو خوب و بد و زشت و زیبا میکرده. ذهن تازه الان داره خلوت رو تجربه میکنه.
خلوت رو باید تقویت کرد.
.
احساس تامّ و تمام حسها، «من» را از رخداد این لحظه حذف کرده. بدون «من»، تأسف بر آنچه که از دست رفته، و تأسف بر نامطلوبىِ آنچه که هست، از بین رفته. تأسف، حسرت، رنجش، نگرانی، آرزو.
«به دنبالِ پس از این بودن» از بین رفته. به دنبال رخدادی غیر از این. «این» حس میشود، و چیزی کم ندارد. دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، لمس کردن. و لمس حس درون بدن. پدیدهای، در حال وقوع، و دیتکت شدن است. اما دیتکت کنندهای وجود ندارد.
*
«تفکر» مثل جویی موازی جاری است.. گاهی، منجر به «من» میشود.
*
انبوهی در خلاف جهت میروند.
تأسفی نیست.
به یاد مى آورم ذهنیتى را که از تجربه ى آن
لحظه پدید آمد. تجربه ى آن لحظه بدون پدید آمدن هیچ ذهنیتى نیز در جاى خود
کامل بود و چیزى کم نداشت. براى آن تجربه - و براى هر تجربه اى - نیازى
نیست که ذهنیتى از آن شکل بگیرد تا تجربه، تجربه شدنى باشد. اما بلافاصله و
شاید همزمان با تجربه، ذهنیت شکل میگیرد. با حضور ذهنیت، تجربه میلغزد و
از دسترس دور میشود، و بطور ارادى قابل حفظ و تکرار نیست. ولى ذهنیت شکل
گرفته در دسترس است و به طور دروغینى تجربه را نمایندگى میکند. میگویم:
«اینگونه تجربه کردم، اینگونه اتفاق افتاد» و فقط ذهنیت شکل گرفته همزمان
با تجربه را میتوانم شرح بدهم، نه خود تجربه را. سهل است، فقط ذهنیت شکل
گرفته همزمان با تجربه را میتوانم «به یاد بیاورم»، نه خود تجربه را. خود
تجربه در دسترس نیست، باید شرایطش محقق شود تا دوباره اتفاق بیافتد. و فقط
وقتى اتفاق بیافتد میتوانم «بدانم» که آن تجربه چه بوده است. وقتى در حال
تجربه ى آن تجربه نیستم، نمیتوانم آن تجربه را به یاد بیاورم.
ذهنیتم در دقایقى از نشست عصر این بود: مانند کسى که به اتاقى وارد شود و چیزهاى توى اتاق را نگاه کند، بدن را احساس میکردم. نمی اندیشیدم «بدن، من است»
و مانند کسى که در اتاقى حضور دارد، و از دنیاى بیرون از اتاق
فقط از طریق نورى که کف اتاق افتاده (از پنجره) مطلع است، اندیشیدم تمام
اطلاع و دسترسى من به جهان، وجود احساس بدن است. اندیشیدم فقط وقتى از وجود
جهان میتوانم مطلع شوم که حسى در بدن احساس میشود. یعنى اندیشیدم تمام
جهان من این احساس است. در عین اینکه این احساس نیز «من» نیست.
.